♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
روزی شیخ و مریدانش در حال گذشت از یک شهر بودند
که شیخ دو نفر را دید که دارند خشتک همدیگر را از جا در می آورند
شیخ به آنها نزدیک شد و گفت زشت است نکنید چه شده یکی از آنها گفت شیخ دستم به خشتکت
ما۷تا گردو داریم و میخواهیم بین خودمان تقسیم کنیم نو بیا کمکمان شیخ دقایقی دست در شلوار خود کرد و کیونش را خاراند
و بگفت خدایی تقسیم کنم یا با انصاف
آنها گفتند معلوم است دیگر خدایی شیخ ۵تاگردو را مقابل یکی شان گذاشت و یکی از گردو هارا در کون دیگری فرو کرد
و آن یکی گردو را خورد مرد گفت این چه تقسیم کردنی بود مردک شیخ گفت خودتان گفتید خدایی تقسیم کنم خدا در همه ی مواقع که به هرکس چیزی نمیدهد مریدان بعد از شنیدن این حرف گردو هارا در کون خود کردند و عربده سر دادن